سرگذشت آفتاب (۳۴) افسانه رستمی از رستوران بیرون آمدیم، آرش گفت: با هم بریم خرید و بدون اینکه منتظر جواب من بماند علی را بغل کرد و راه افتاد. فاصله خانه ما تا بازار کویتیها زیاد نبود، پیاده حدود پانزده دقیقه میشد. در طول مسیر، مرتب قربون صدقهی علی میرفت …
Read More »بوسه مرگ؛ افسانه رستمی
بوسه مرگ افسانه رستمی وقتی خانهات ناامن میشود و جایی برای ماندن نداری. وقتی بیگانگانِ اشغالگر، هوای خانهات را مسموم کرده باشند و جواب هر اعتراضی گلوله باشد و زندان. وقتی تمام آرزوهایت خلاصه میشود در یک کلمه «سفر»، گریزی نیست جز اینکه کولهبار کوچکت را بر میبندی، دل از …
Read More »سرگذشت آفتاب (۳۳)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب افسانه رستمی قدمی به عقب برداشت، گویی جن دیده باشد. گفت: بسم الله، حالت خوبه خانم؟ من بی هوا خندیدم گفتم: بله آقا، شما خوبید؟ گفت: استغفرالله، برو بیرون خانم، اینجا جای تو نیست! پشت به من کرد و به مردی که چند قدمیِ ما ایستاده بود گفت: این …
Read More »سرگذشت افتاب (۳۱)؛ افسانه رستمی
سرگذشت افتاب (۳۱) افسانه رستمی آرش مثل همیشه با تکان دادن سر سلام کرد. قلب من مثل سیر و سرکه میجوشید. سعی میکردم خودم را آروم کنم اما غیر ممکن بود. ترس تمام جانم را گرفته بود؛ ترس از تائید همان حرفهایی که آن زن پشت تلفن بیپروا به من …
Read More »سرگذشت آفتاب (30)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (30) افسانه رستمی دوباره شماره را گرفتم، زنی که گوشی را جواب داد من را کاملاً میشناخت. خودش را اینطور معرفی کرد: من لیلا هستم عشق آرش! شوکه شده بودم. گفتم: من همسر ایشون هستم. گفت: بله میدانم شما چیکاره آرش هستید، اما گفتم خدمتتون که من کی …
Read More »سرگذشت آفتاب (29)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب افسانه رستمی صبح که درِ حیاط را باز کردم، قبض تلفن از لای درب سر خورد و افتاد جلوی پام. مبلغ قبض، برق را از سرم پراند. امکان ندارد! چهارصد هزار تومان فقط برای یک ماه؟ حتماً اشتباهی شده وگرنه ما که با جایی تماسی نداریم. کرایهی خانهای …
Read More »سرگذشت آفتاب (28)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (28) افسانه رستمی محله جدید را دوست داشتم، حتی اون خونه به من آرامش میداد. باید یک برنامهریزی درست و حسابی برای زندگی بیروحم میکردم. اینکه فقط صبح از خواب بیدار بشوم و تا شب فکر و خیال کنم فایدهای به حال من نداشت. نبودن آرش هم برای …
Read More »سرگذشت آفتاب (27)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب (27) افسانه رستمی صبح روز بعد هم وقتی داشتم لباس میشستم آب قطع شد، بلند شدم رفتم پائین. زن صاحبخونه را صدا زدم گفتم: شما هم آب ندارید؟ گفت من پمپ را خاموش کردم. گفتم: من داشتم لباس میشستم. گفت: نباید بشوری؛ فقط هفتهای یکبار حق لباس شستن …
Read More »سرگذشت آفتاب (26)، افسانه رستمی
#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان …
Read More »هیچ از خود پرسیده ایم چقدر «عملگرا» هستیم؟ افسانه رستمی
عملگرایی هیچ از خود پرسیده ایم چقدر همه چیز را واقعی می بینیم و در کجا ایستاده ایم؟ افسانه رستمی جمله اتحاد رمز پیروزی است را سالهاست در هر محفل و انجمن و سازمانی می شنویم، اما پای عمل که می رسد وا داده گانی بیش نیستیم. ما یاد گرفته …
Read More »