افسانه رستمی من باور دارم تنها چیزی که باعث میشه انسان بر ترسش غلبه کنه اجباره. وقتی تمام درها به روت بسته میشه و فکر میکنی به آخر خط رسیدی، تازه به قدرت درونت پی میبری و به خودت میگی، بالاتر از سیاهی رنگی نیست. اولین روز کارم استرس زیادی …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۸
افسانه رستمی تمام شب بیدار بودم و به این فکر میکردم که چطور باید تنها زندگی کنم؟ چند بار بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صورت پسرم نگاه کردم، میترسیدم از اینکه دادگاه، حکم به جدایی پسرم از من رو بده. فقط خودم میدونم اون شب چه …
Read More »سرگذشت آفتاب- قسمت ۴۷
افسانه رستمی حرف از طلاق که میشد، گرچه خودم بارها بهش فکر کرده بودم، اما تنم میلرزید. طلاق در آن قبیله برای یک زن، چیزی کمتر از مرگ نبود. بارها شنیده بودم از اطرافیانم که چه معنی داره زن حرف از طلاق بزنه! دختر باید با لباس سفید بره خونه …
Read More »سرگذشت افتاب قسمت ( ۳۶)؛ افسانه رستمی
سرگذشت افتاب قسمت ( ۳۶) افسانه رستمی ترس از خانواده و نداشتن هیچگونه پشتیبانی، چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفی، تصمیم گیری را برایم بسیار سخت کرده بود. خوب میدانستم که ماندن در یک زندگی که کوچکترین جایگاهی نه به عنوان همسر و نه به عنوان مادر …
Read More »سرگذشت افتاب (۳۵)، افسانه رستمی
سرگذشت افتاب (۳۵) افسانه رستمی اولین و آخرین فیلمی که با هم دیدیم، «کیل بیل» بود و همهی آن مهربانیها، نه از روی عشق و حتی پشیمانی از رفتارهای گذشتهاش، بلکه فقط به خاطر این بود که به من بگوید اجازه بده با عشقم لیلا ازدواج کنیم! من در شگفت …
Read More »سرگذشت آفتاب (۳۳)؛ افسانه رستمی
سرگذشت آفتاب افسانه رستمی قدمی به عقب برداشت، گویی جن دیده باشد. گفت: بسم الله، حالت خوبه خانم؟ من بی هوا خندیدم گفتم: بله آقا، شما خوبید؟ گفت: استغفرالله، برو بیرون خانم، اینجا جای تو نیست! پشت به من کرد و به مردی که چند قدمیِ ما ایستاده بود گفت: این …
Read More »سرگذشت افتاب (۳۱)؛ افسانه رستمی
سرگذشت افتاب (۳۱) افسانه رستمی آرش مثل همیشه با تکان دادن سر سلام کرد. قلب من مثل سیر و سرکه میجوشید. سعی میکردم خودم را آروم کنم اما غیر ممکن بود. ترس تمام جانم را گرفته بود؛ ترس از تائید همان حرفهایی که آن زن پشت تلفن بیپروا به من …
Read More »