Tag Archives: تنها ،نه آفتابی، نه کمند روشنی، تنها من ، هیچ حادثه ، غربت،غربت

تنها، با تو!(شعر)

پور مزد کافی (منظر) تنها باتو،(شعر)  هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی نه آفتابی به جوف شب می شد و نه کمند روشنی ز ماه بر آیینه می فکند تنها چیزی چو بارقه سرکش از ژرفنای خیال مشوشم می گریخت و پیوسته ام به هول محض …

Read More »