Tag Archives: زمستان است،در بگشای،پس کن جدایی،سرما و تنهایی،کجاین آرش ، کاوه،

زمستان (شعر)!

محمود مهمیر زمستان (شعر)!  زمستان است! زمستان است! هوا بس تیره و جانسوز سرد است! در بگشای! پرسیدی؛ کِی می‌آیی وام بگذاری؟ حسابت را کف دستم گزاری؟ بگشای در، سرد است! من امشب آمدستم وام بگزارم، حسابم را کنار جام بگذارم! بگشای در، منم، من، منم ترسای پیر پیرهن چرکین، …

Read More »