مهدی قاسمی داستان کوتاه کریسمس اکبر لبو! اکبرلبو بچه ناف شهر بود که سر خیابون اصلی محله، بساط سیگار فروشی داشت. اکبرعلیرغم هیکل درشتش، پسر سربه زیر و لوتی بود. بعداز مدتی با سفارش احمد آبادانی نگهبان و دربان فروشگاه بزرگ شهرداری ش!. اکبرلبو پسری بور و زال با چشمای …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
ثانیه های پایانی! مهدی قاسمی فوتبالم خوب بود، هافبک وسط تیم بودم، از کوچه های خاکی پایین شهر شروع کردم و بعد از چند سال تلاش توانستم تو یه تیم دسته دومی آبودان شهر عشق و صفا و پایتخت برزیل ایران و با یک قراداد معمولی توپ بزنم فوتبال شده …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
“اولین هوس” نوشته: مهدی قاسمی عاشقش بودم، چقدر سرکوچه کنار پیاده رو ایستاده بودم و بهش زل نزده بودم! قد و بالاشو دوست داشتم، اون کلاهی که به سر داشت. نقش و نگار تنشو و هیبتشو کارم شده بود هرروز میرفتم همو مسیر و دزدکی دیدش میزدم وداِئم تو خیالم …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
“عالم هپروت!” مهدی قاسمی موهام بور و طلایی نبود، قهوه ای نبود، سیاه سیاهم نبود. مشکی پر کلاغی هم نبود! میدونید چرا؟ چون تنها چیزی که تو این دنیا اوس کریم به من داده بود، مو بود و کله ام پره مو و هنوز نریخته بود. مو داشتم اما همچی …
Read More »یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
فراری ها! مهدی قاسمی همه بدبختی ما از وسوسه های اصغر شروع شد. از روز اول مدرسه که مدام زیر پام می نشست که از مدرسه فرار کنیم و با هم بریم سینما، آخه ما وسط شهر زندگی میکردیم و دو سه تا کوچه اون طرف تر مدرسه چند تا …
Read More »یکشنبه ها با کافی طنز آقا مهدی
عباس آقای پالوندوز نوشته: مهدی قاسمی عباس آقا مرد شوخ و بامزه با شصت و شش سال سن ، پنجاه سال بود که پالون الاغ می دوخت. عباس آقا تنها پالون دوز شهربود، اما دریغ از یک خر در شهر. حتی خرهای نمکی دیگر با وانت نون خشک می دادند …
Read More »