شام آخر مهدی قاسمی مرگ بر آبی ها، مرگ بر قرمز ها، مرگ بر غربی ها، مرگ بر شرقی ها، مرگ بر استعمار، مرگ بر استبداد، مرگ بر سمت راست، مرگ بر سمت چپ، مرگ بر عزرائیل ،مرگ بر میکائیل، مرگ بر ستمگر، مرگ بر کلانتر … بعد از سال ها …
Read More »عروسی ننم، یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
عروسی ننم مهدی قاسمی ننم دختر حاج محمدعلی لحافدوز بعد از مرگ بابام در عنفوان جوانی، تا پنجاه و دو سالگی مجرد مونده بود و من و خواهر و برادر کوچکم رو بزرگ کرده بود. کلی خواستگار داشت ولی به خاطر ما و آیندمون قید ازدواج رو زده بود و …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
گیسو و مراد مهدی قاسمی گیسو و مراد طنز نیست، طنز تلخ هم نیست، اما روایتی ست از یک زندگی … خوشگل خوشگلا، فرشته آسمانی، دختر ایران زمین، شهربانوی ولایت، ماهرخ دل فریب… اینها لقب زنی بود که بی شک زیباترین و دلفریبترین دختر شهر بود. گیسو دختری با گیسوان …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی مهدی قاسمی طنز تلخ «خدای مستان» پول لازم بودم. چرخ زندگیم لنگ بود. دیگه نمیکشیدم. اینقدر از این و اون پول دستی و قرض گرفته بودم که دیگه حتی مادرم هم به من پول قرض نمیداد! چکار باید میکردم، این پنجمین کاری بود …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی بقیه عمر مهدی قاسمی هر روز صبح عادت به خوردن یک لیوان آب جوش و آبلیمو داشتم. بچه که بودم مادرم قبل از رفتن به مدرسه برایم اول صبح یک استکان آب گرم و لیمو میریخت و با یک تیکه نون سنگگ میخوردم و …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
کریم برقی مهدی قاسمی کریم رو سالها پیش تو شهر و توی یکی از کافه های شهر در اثر بی احتیاطی بدجوری برق گرفته بود و چند روزی هم در بیمارستان صدتخوابی بستری شده بود. کربلایی علی که از همولایتی های کریم بود و توی شهر زندگی میکرد از آن …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی تک پسر مهدی قاسمی تک پسر یک خانواده ده نفری که نه (۹) بچه قبل من همه دختر بودند، بودم! اختلاف سنی من با فرزند ارشد چهارده سال بود. پدر پرتلاشم اصلا ناامید نشده بود و شبانه روز، مخصوصا در شبها و در دهه گذشته …
Read More »یکشنبه طنز در کافه طنز آقا مهدی
یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی آخرین مجرد! مهدی قاسمی اون شب من و تقی و علیرضا که در یک شرکت با هم همکار بودیم به جشن سالانه شرکت دعوت شده بودیم. هر سه جزو تنها مجردان مرد شرکتی بودیم که حدود یکصد و پنجاه نفری کارمند داشت. از …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
داستان طنز تلخ اسی پنجه طلا! مهدی قاسمی با اون کلاه مخملی و دستمال گردن و سبیل همیشه آنکارد کرده و کت و شلوار پاچه گشاد مشکی و تسبیه به دست. این ها مشخصه های لات با مرام محله ما بود که به اسی پنجه طلا معروف بود. هرچند ظاهراً …
Read More »یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی انار شب یلدا مهدی قاسمی شب یلدا بود و من طبق روال هر سال این شب را با دوستان و رفقای نزدیکم در یک جشن مفصل همراه با رقص و پایکوبی میگذراندم. هرسال این مراسم شب یلدایی بهتر و مفصل تر همراه با نوع …
Read More »