داستان کوتاه، (رهایی) بابک رفیعی جوان، آخرین سالهای بیست سالگی اش را سپری میکرد. برای کوهنوردی به زاگرس پناه برده بود، همیشه اینطور بود، وقتی شهر و اضطرابهایش به وی فشار میاورد، کوله پشتی اش را می بست و راهی کوهستان میشد. در ابتدای راه، آنجا که دشت پائیز زده، …
Read More »